یک نصیحت می کنم به شما و آن اینکه، هیچکس را نصیحت نکنید.
اصولا بشر بگونه ای آفریده نشده است که نصیحت در او تاثیر گذار باشد. اگر قرار بود نصیحت اثر بگذارد، همان سه نسل اول به کمال می رسیدند و دنیا تمام می شد. اولین معتاد به بقیه نصیحت می کرد و دیگر کسی معتاد نمی شد، اولین دزدی که نادم و پشیمان می شد هم همینطور. آنوقت همیشه پسرها از پدرها پولدارتر بودند و دخترها از مادرها کدبانوتر. هیچکس تصادف نمی کرد و یا همان روز اولی که کتابهای مقدس نازل می شدند همه باید آدم می شدند،و خیلی چیزهای دیگر. اینها همه بشرطی بود که بشر نصیحت را بپذیرد.
اما اینطور نیست که کسی نصیحت را نپذیرد. واکنش بشر به نصیحت یک چیزی بین پذیرفتن و نپذیرفتن است. می پذیرد، اما آنگونه که دلش می خواهد، باصطلاح تفسیر به رای می کند. اصلا بنظر من یکجایی در مغز هست که این وظیفه سنگین را به عهده دارد، احتمالن مکان قرارگیری این بخش در مغز، درست کنارِ همان بخش است که یک گوش را در می کند یک گوش را دروازه. این قسمت از مغز نصیحت ها را می گیرد، چیزهای زاید و به درد نخورش را دور می ریزد و چیزهای خوب و دلنشینش را نگه می دارد، اگر چیز خوب و دلنشینی نبود هم پیدا نکرد، همه را به بخش کناری می سپارد. حالا اینکه آن خوب و دلنشینش با چه معیاری انتخاب می شود، یک امر داخلی است و از حیطه ی کنترل شخص نصیحت کننده خارج است.
همینجاست که می گویند انسانها می خواهند آنچه را که دوست دارند بشنوند. بدبختی از آنجایی آغاز می شود که شما فردی را نصیحت کنید و در این نصیحتِ شما عناصر خوشحال کننده ای برای فرد وجود داشته باشد که نکات اصلی را به حاشیه ببرد. بعد آدم به غلط کردن می افتد که چه کاری بود، اصلن مرا چه به نصیحت!
حالا هم من شما را نصیحت می کنم، آدمها را نصیحت نکنید، شاید دستاویزی شود برایشان تا آن کار اشتباهی که دلشان از قبل می خواسته را انجام دهند.
پ ن: از «خودِ نصیحت کننده» ام متنفرم.
تصویر: دنیای دوست داشتنیِ من، اینجایی که من ایستاده بودم، هیچکس برای نصیحت گفتن و نصیحت شنیدن وجود نداشت.